گنجور

 
اسیر شهرستانی

قتل ارباب هوس نامزد ناز مکن

سوی این قوم نگاه غلط انداز مکن

گوش کم حوصله چون دیده دل محرم نیست

مکش از رشک مرا لب به سخن باز مکن

برگریزان پر و بال بهار دگر است

در چمن خاک شو ای بلبل و پرواز مکن

بی زبان باش تنک ظرف تر از شیشه نه ای

تا نگردد جگرت خون سخن آغاز مکن

خود پسند ار همه خورشید شود بی نور است

گر مسحا شده ای دعوی اعجاز مکن

گوهر عشق عزیز است نگهدار اسیر

گوش هر بی سر و پا را صدف راز مکن