گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل را به یاد مهر و وفا آشنا مکن

غافل به سوی خویش نگر فکر ما مکن

چون غنچه نقد عمر تلف کن به راه دل

یعنی که جز به روی گلی دیده وا مکن

گیرم که صاف طینتی آیینه خو مباش

افشای راز چهره گشای صفا مکن

از بخت تیره سرمه بینش طلب چو شمع

چشم طمع سفید به هر توتیا مکن

آگه نه ای ز خوی فلک دیو سیرت است

خواهی اثر شکار تو گردد دعا مکن

آخر عزیزتر نه ای از گل در این چمن

پر تکیه ای به مسند نشو و نما مکن

تا چند ناله تا به کی افغان جرس نه ای

خود را اسیر بیهده هرزه درا مکن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode