گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل را به یاد مهر و وفا آشنا مکن

غافل به سوی خویش نگر فکر ما مکن

چون غنچه نقد عمر تلف کن به راه دل

یعنی که جز به روی گلی دیده وا مکن

گیرم که صاف طینتی آیینه خو مباش

افشای راز چهره گشای صفا مکن

از بخت تیره سرمه بینش طلب چو شمع

چشم طمع سفید به هر توتیا مکن

آگه نه ای ز خوی فلک دیو سیرت است

خواهی اثر شکار تو گردد دعا مکن

آخر عزیزتر نه ای از گل در این چمن

پر تکیه ای به مسند نشو و نما مکن

تا چند ناله تا به کی افغان جرس نه ای

خود را اسیر بیهده هرزه درا مکن

 
 
 
فلکی شروانی

بر دوستان ز جود خود انعام عام کن

بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن

ادیب صابر

بلبل رسید نغمه بلبل رها مکن

گلبن شکفت جز همه برگل ثنا مکن

از روی دوست دیده خود را تهی مدار

وز دست خویش دسته گل را جدا مکن

گر عهد کرده ای که نگیری قدح به دست

[...]

مولانا

جانا بیار باده و بختم تمام کن

عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن

زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست

دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن

همچون مسیح مایده از آسمان بیار

[...]

امیرخسرو دهلوی

جانا، شبی به کوی غریبان مقام کن

چون جان دهیم در کف پایت خرام کن

داری به زیر غمزه و لب مرگ و زندگی

تا چند جان دهم، به زبان ناتمام کن

دعوی خونبهای دل خویش می کنم

[...]

سلمان ساوجی

جز بند زلفش ای دل دیوانه جا مکن

بس نازک است جانب رویش رها مکن

از من دلا منال که دادی مرا به دست

کاین جور دیده کرد تو بر من جفا مکن

دیدش نخست دیده و رفتی تو بر اثر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه