گنجور

 
مولانا

جانا بیار باده و بختم تمام کن

عیش مرا خجسته چو دارالسلام کن

زهره کمین کنیزک بزم و شراب توست

دفع کسوف دل کن و مه را غلام کن

همچون مسیح مایده از آسمان بیار

از نان و شوربا بشری را فطام کن

مشتی فسرده را به دم گرم بشکفان

مشتی گدای را شه بااحتشام کن

این روی پرگره را خندان و شاد کن

این عمر منقطع را عمری مدام کن

ای شوق هر دماغ سر عاشقان بخار

وی ذوق هر مقام بر ما مقام کن

آن خانه را که جام نباشد چو نیست نور

ما خانه ساختیم تو تدبیر جام کن

ما را وظیفه‌هاست ز لطف تو صد هزار

درمانده گشت دل که چه گوید کدام کن

خاموش کن که دوست مجیب است بی‌سال

نظاره کرم کن و ترک کلام کن