گنجور

 
جامی

نیاساید کس از افغان من جایی که من باشم

همان بهتر که هم خود همنشین خویشتن باشم

دهم تسکین خود هر شب که فردا بینمش در ره

ولی آن سنگدل ناید بدان راهی که من باشم

مرا بربود ذوق گفت و گوی آن پری زانسان

که چون دیوانگان پیوسته با خود در سخن باشم

چو همدردی نمی یابم که گویم درد خود با او

گهی با یاد مجنون گه به فکر کوهکن باشم

رقیبا تلخ گفتن تا به کی چندان زبان درکش

که یکدم گوش بر گفتار آن شیرین دهن باشم

چنان بربود خواب من که ناید چشم من بر هم

مگر وقتی که زیر خاک خفته در کفن باشم

چو شد در کار می پیمان تقوا جامی آن اولی

که پیمانه به کف با ساقی پیمان شکن باشم