گنجور

 
اسیر شهرستانی

نکرده دست تهی اهل دیده را قلاش

به رنگ آیینه از نور می کنند معاش

نسب به ساغر جم می رساند آینه ام

ز ساده لوحی من راز عالمی شد فاش

چه گل ز باغ جراحت کسی تواند چید

حذر کنید از این رازهای سینه خراش

برات روزی ما را به ما نوشته قضا

ز پاکی نظر خویش می کنیم معاش

گهر به قطره اشک آشنایی ای دارد

عجب که بحر نگردد ز گریه ام قلاش

ز نقش پای توام چون نسیم غالیه چین

به خاک راه توام چون غبار ناصیه پاش؟

ملامتم مکن ای دل که دوست می دارم

ورع پرستی پنهان و باده نوشی فاش