گنجور

 
اسیر شهرستانی

دارم دل افروخته چون خلوت فانوس

تا شمع خیالت نکشد منت فانوس

سر رشته روشندلی از شمع توان یافت

پیری است که دم می زند از کسوت فانوس

بی پرتو عشق تو در این بزم دلی نیست

تا شیشه خالی شده هم صحبت فانوس

گر شمع نظر کرده شوق تو نباشد

کی دعوی باطل کند از خلوت فانوس

رحمی به سیه روزی پروانه ندارد

با خانه روشن بدم از نسبت فانوس

شمعی که به یاد تو به گلزار فروزند

بخشد چمن از برگ گلش خلعت فانوس

چون قدر سر کوی تو نشناسد اسیرت

پروانه به خون می تپد از دولت فانوس