گنجور

 
اسیر شهرستانی

یاد چشمت چو پی غارت جان می آید

خواب و آرام به تاراج فغان می آید

امتحان دل خود کردم و حالش دیدم

می رود هر که ز کوی تو به جان می آید

تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت

که بهاری به تماشای خزان می آید

محرم شرح جدایی نبود هستی ما

نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید

تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم

از گریبان صبا بوی فغان می آید

بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت

عکس بر خاطر آیینه گران می آید

کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر

راز بیگانه دل کی به زبان می آید

 
 
 
مولانا

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید

یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید

یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد

یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید

عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد

[...]

سعدی

آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد

[...]

امیرخسرو دهلوی

سبزه‌ها می‌دمد و آب روان می‌آید

ابر چون دیده من گریه‌کنان می‌آید

از پس گشتن صحرا و لب جوی و چمن

هوسی در دل هر پیر و جوان می‌آید

سر و بالای من از من شده، زانم ناخوش

[...]

سلمان ساوجی

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید

که پری پیکری از عالم جان می‌آید

سر سودای تو گنجی است نهان در دل من

به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید

من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم

[...]

کمال خجندی

از لب او سختی چون به زبان می‌آید

گوییا آب حیاتی به دهان می‌آید

خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت

در دل خسته مراه نیز چنان می‌آید

بر در او نه منم آمده جان بر کف دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه