گنجور

 
اسیر شهرستانی

یاد چشمت چو پی غارت جان می آید

خواب و آرام به تاراج فغان می آید

امتحان دل خود کردم و حالش دیدم

می رود هر که ز کوی تو به جان می آید

تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت

که بهاری به تماشای خزان می آید

محرم شرح جدایی نبود هستی ما

نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید

تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم

از گریبان صبا بوی فغان می آید

بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت

عکس بر خاطر آیینه گران می آید

کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر

راز بیگانه دل کی به زبان می آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode