گنجور

 
اسیر شهرستانی

دلم زیاد نگاهت به شود می آید

چراغ خلوتم از بزم طور می آید

وداع هستی خود می کنم قرارم نیست

همین بس است که دیدم ز دور می آید

غبار راه قناعت که پیک اهل دل است

ز پایتخت سلیمان مور می آید

گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این

که خاکساری عشق از غرور می آید

به سویم از دل آواره نامه ای دارد

نگاه قاصدم از راه دور می آید

شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت

به بزم باده کشان بی حضور می آید