گنجور

 
اسیر شهرستانی

عشق نگشوده طلسمی است که بر دل بستند

آه از این عقده آسان که چه مشکل بستند

گرچه صید قفسم کی روم از خاطر دام

در هواداری من عهد به یک دل بستند

عشق موجی است که ساغر کش گرداب فناست

لب این بحر ز خمیازه ساحل بستند

جگر صید حرم سوز شهیدان وفا

اول احرام به نقش پی قاتل بستند

شدم آواره و بی دام ندیدم طرفی

پایم از رشته صد راه به منزل بستند

رخصت گفت و شنید از نگهت داشت اسیر

دل و جان راهش از اندیشه باطل بستند