گنجور

 
اسیر شهرستانی

از دلم روزی که طرح روزگار انداختند

گل ز اشکم در گریبان بهار انداختند

صیدگاه از قطره خون صد گل منت بچید

بسکه این ترکان ز استغنا شکار انداختند

بیخودم کردند از این بیهوش داروی حیات

غافلم در جرگه لیل و نهار انداختند

این خدا ترسان که دامن می کشند از بوی گل

خار در پیراهن عاشق چکار انداختند

نشئه هستی به غیر از دردسر سودی نداشت

ساغری دادند و ما را در خمار انداختند

از هجوم صید جای جنبش مژگان نماند

این سیه چشمان چه تیری بر شکار انداختند

تا برد پروانه را مستانه خواب سوختن

در حریم شعله فرش زرنگار انداختند

کم نگاهان از فریب وعده وصل اسیر

هستی ما را ز چشم روزگار انداختند