گنجور

 
جویای تبریزی

سالکانی که به خورشید رخت دل بستند

شبنم آسا به نگه سوی تو محمل بستند

به طپش از قفس، امید رهایی غلط است

این طلسمی است که بر بازوی بسمل بستند

رنگ شادی به رخ از پهلوی دل چشم مدار

این حنا غنچهٔ گل را به انامل بستند

رهروانی که فروماندهٔ استدلالند

سدی از سنگ نشان در ره منزل بستند

می زند سرو روانت به صنوبر پهلو

بسکه بر قد تو ارباب نظر دل بستند

دل بدادند کسانی که به دریا، جویا!‏

غالبا زورق امید به ساحل بستند