گنجور

 
بیدل دهلوی

آرزو سوخت نفس آینهٔ دل بستند

جاده پیچید به خود صورت منزل بستند

حیرت هر دو جهان در گرو هستی ماست

یک دل اینجا به صد آیینه مقابل بستند

پیش از ایجاد، فنا آینهٔ ما گردید

چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند

نخل اسباب به رعنایی سرو است امروز

بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند

منعمان از اثر یک گره پیشانی

راه صد رنگ طلب بر لب سایل بستند

ناتوان رنگی من نسخهٔ عجزی وا کرد

که به مضمون حنا پنجهٔ قاتل بستند

پر کاهی که توان داد به باد اینجا نیست

گاو در خرمن گردون به چه حاصل بستند

هر کجا می‌روم آشوب تپش‌ها‌ی دل است

شش‌جهت راه من ار یک پر بسمل بستند

نقص سرمایهٔ هستی‌ست عدم‌نسبتی‌ام

کشتی‌ام داشت ‌شکستی ‌که به ‌ساحل بستند

نذر بینایی‌ دل هر مژه اشکی دارد

بهر یک لیلی شوق این همه محمل بستند

دوش‌ کز جیب عدم تهمت هستی‌ گل‌ کرد

صبح وارست نفس بر من بیدل بستند