گنجور

 
اسیر شهرستانی

بهار عمر و نوروز جوانی است

دریغا قحط سال شادمانی است

دلی دارم که هیچش یاد من نیست

ز بس مشغول غمهای نهانی است

ز فیض عشق شیرین کوهکن را

شرار تیشه گنج خسروانی است

طلب کرده است جان را از من امروز

خدنگ آن کمان ابرو نشانی است

مشو ای عندلیب از غنچه غافل

که طفلی در کمال خرده دانی است

اسیر عشق را در پیش جانان

کجا یارای حرف و همزبانی است

 
 
 
خیام

خاکی که به زیر پای هر نادانی‌ست

کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی‌ست

هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانی‌ست

انگشت وزیر یا سر سلطانی‌ست

عطار

چندان که نگاه میکنم حیرانی است

سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است

در بادیهای که دانشش نادانی است

گردون را بین که جمله سرگردانی است

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عطار
اوحدالدین کرمانی

درمان غمت امید بی درمانی است

راه طلبت بی سر و بی سامانی است

سرمایهٔ جمله پای داران ارزد

آن سر که در او مایهٔ سرگردانی است

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اوحدالدین کرمانی
واعظ قزوینی

عمر تو خس و، زر آتش سوزانی است

افزونی هر درم از آن، نقصانی است

برباد رود ز مال این عمر عزیز

در خوردن رشته هر دری دندانی است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه