گنجور

 
اسیر شهرستانی

با سمند تو مگر مه به گرو تاخته است

که ز رفتار فرومانده و دل باخته است

بنویسید به صیاد ز خون دل من

که گرفتاری مرغان قفس ساخته است

در گلستان به چه رو چهره تواند گشتن

گل که در پیش تو صد جا سپر انداخته است

کی شود از غمت افسرده که این سینه گرم

بهر مرغ دل از آتش قفسی ساخته است

گر نگنجد به دلم غیر خیالت چه عجب

آنکه این آینه را ساخته پرداخته است

بهر مرغ دلش از سینه صد چاک اسیر

زخم شمشیر تو طرح قفس انداخته است

 
 
 
سام میرزا صفوی

آن نه سرو است که در باغ قد افراخته است

شمع سبزیست که پروانه آن فاخته است

بیدل دهلوی

گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است

زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است

مکش ای جلوه ز دل یک دونفس دامن ناز

که هنوز آینه تمثال تو نشناخته است

حسن خوبان که کتان مه تابان تواند

[...]

فرخی یزدی

در چمن تا قدِ سروِ تو برافراخته است

روز و شب نوحه‌گری کار من و فاخته است

بُرد با کهنه‌حریفی‌ست که در بازیِ عشق

هرچه را داشته چون من همه را باخته است

به گمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه