گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل بی غم گل بی آب و رنگ است

بهار گلشن آیینه زنگ است

سر بد مستیی دارم به گردون

میم در ساغر داغ پلنگ است؟

هلاک شوخ پرکاری که صلحش

گره در گوشه ابروی جنگ است

بهارستان ما در دست ساقی است

گل دیوانگی را باده رنگ است

نمی دانم صف آرا جلوه گرکیست

میان کعبه و بتخانه جنگ است

سرشکم می کند طوفان الفت

به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است

غبارم در سرکویی زمینگیر

شتابم مصلحت بین درنگ است

اسیر از اضطراب دل چه گویم

فضای گفتگو بسیار تنگ است