گنجور

 
اسیر شهرستانی

دل بی‌غم گل بی آب و رنگ است

بهار گلشن آیینه زنگ است

سر بد مستیی دارم به گردون

می‌ام در ساغر داغ پلنگ است

هلاک شوخ پرکاری که صلحش

گره در گوشه ابروی جنگ است

بهارستان ما در دست ساقی است

گل دیوانگی را باده رنگ است

نمی‌دانم صف‌آرا جلوه‌گر کیست

میان کعبه و بتخانه جنگ است

سرشکم می‌کند طوفان الفت

به گلزاری که یکرنگی دو رنگ است

غبارم در سرکویی زمینگیر

شتابم مصلحت‌بین درنگ است

اسیر از اضطراب دل چه گویم

فضای گفتگو بسیار تنگ است

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
حکیم نزاری

زبان بربسته ای با ما که جنگ است

نمی دانم دگر بار این چه ننگ است

دل صاحب دلان خون کردی آخر

چه دل داری کدامین دل چه سنگ است

سگ آهوی وصلت می توان بود

[...]

امیرخسرو دهلوی

وگر نه کی شبی را این درنگ است

که گردون بسته و سیاره لنگ است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه