گنجور

 
سلیمی جرونی

پری رو گفتش از دیوانه خویش

نرنجم نیست چون در خانه خویش

سخن در سر خوشی باید چنان گفت

که در هشیاری آن با سر توان گفت

به تو گر دست ندهم دار معذور

که من زان توام اما به دستور

قسم ای بت به چشم می پرستت

که خواهم آمدن آخر به دستت

بود در صبر کردن مرد را سود

که بتوان یافتن در صبر مقصود

وگر بی صبر باشد مرد، بی قیل

پشیمانی خورد من بعد تعجیل

رسد از صبر عاقل را نکویی

که از تعجیل خیزد زرد رویی

مشو بی صبر کان آشوب سود است

که از صبر است کار عاقلان راست

به راه آ، کان کسان کین ره سپردند

همه کاری به صبر از پیش بردند

شود از صبر هر کاری به اتمام

که نتوان خورد دیگی کان بود خام

زنا آمد مشو دلخسته وقت

که هر کاری بود وابسته وقت

ز من بشنو چه پیدا و چه پنهان

مکن کاری کز آن گردی پشیمان

مکن کاری که بهبودت نباشد

پشیمان گردی و سودت نباشد

مکن چیزی که بد باشد به مردی

پشیمانی چه سود آنگه که کردی

به بی صبری دل خود خون مگردان

تحمل کن، تحمل کن چو مردان

مکن دل خوش که خوش بی اعتبار است

بد و نیکش چو باد اندر گدار است

درین وادی اگر خواهی سلامت

مکن کاری کزان یابی ملامت

حدیث من نپنداری که جنگ است

ولی دانی که دنیا نام و ننگ است

که خوش زد این مثل آن پیر چنگی

که نبود بدتر از بی نام و ننگی

مکن تعجیل و از من پند بپذیر

که در تعجیل نبود غیر تقصیر

صبوری کن که هر کین ره سپرده ست

همه کاری به صبر از پیش برده ست

دل خود را و من زین بیش مگداز

برو این را به وقت دیگر انداز