گنجور

 
اسیر شهرستانی

شمشیر تو قبله گاه سرها

پروانه ناوکت جگرها

پرواز وفاست گلفشان تر

بر باد دهیم بال و پرها

چون برق که بر شفق بتابد

تیغت زده بر صف جگرها

از پرتو آفتاب رویت

گردیده غبارها شررها

صبر است که رام می کند دل

سنگ است متاع شیشه گرها

در آینه دلم چو دیدی

بیگانه نبودی اینقدرها

 
 
 
اسیر شهرستانی

از مهر تو سینه ها اثرها

وز داغ تو دیده ها نظرها

پرواز فنا چه بی نشان است

در سینه نهفته بال و پرها

کم قدری اوج اعتبار است

[...]

طبیب اصفهانی

دارد به سحر دعا اثرها

دست من و دامن سحرها

هر شب بامید وعده تو

چشمم شده فرش رهگذرها

از باخبران نشد سراغی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه