گنجور

 
اسیر شهرستانی

از مهر تو سینه ها اثرها

وز داغ تو دیده ها نظرها

پرواز فنا چه بی نشان است

در سینه نهفته بال و پرها

کم قدری اوج اعتبار است

افزون شده ام ز بیشترها

شایستگی عداوتم نیست

پر منفعلم ز کینه ورها

هر چند شکسته می نویسی

از خط تو صیقلی بصرها

شبهای سیاه ما چراغان

از مهر تو شامها سحرها

احوال اسیر چند پرسی

سرکرده خیل بیخبرها

 
 
 
اسیر شهرستانی

شمشیر تو قبله گاه سرها

پروانه ناوکت جگرها

پرواز وفاست گلفشان تر

بر باد دهیم بال و پرها

چون برق که بر شفق بتابد

[...]

طبیب اصفهانی

دارد به سحر دعا اثرها

دست من و دامن سحرها

هر شب بامید وعده تو

چشمم شده فرش رهگذرها

از باخبران نشد سراغی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه