گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دلخوشم از عشق جان افزای خویش

دوست دارم یار بی همتای خویش

در نظر نقش خیالش بسته ام

خوش نشسته نور او بر جای خویش

کنج میخانه بود مأوای ما

جنت المأوای ما مأوای خویش

آبروی عالمی از ما بود

نه ز جوی غیر از دریای خویش

شمع عشقش آتشی خوش برفروخت

سوختم ازعشق سر تا پای خویش

هر که او سودای عشقش می کند

می کند سر در سر سودای خویش

نور چشم نعمت الله دیده ام

روشنست از نور مه سیمای خویش