گنجور

 
صفی علیشاه

چون علی‌ فرمود در میدان نظر

دید حاضر ماسویٰ را سر به‌ سر

چه‌ نبی‌ و چه‌ وصی‌ و چه‌ ملک‌

چه‌ زمین‌ و چه‌ زمان و چه‌ فلک‌

بحر و کوه و طیر و وحش‌ و مار و مور

آب‌ و خاک و باد و نار و تلخ‌ و شور

فوق و تحت‌ و نور و ظلمت‌، نیک‌ و بد

رعد و برق و ابر و باران، دیو و دد

رطب‌ و یابس‌ عدل و ظلم‌ و مهر و کین‌

زیر و بالا، فرق و جمع‌ و کفر و دین‌

ضعف‌ و قوت‌، سقم‌ و صحت‌، فصل‌ و وصل‌

عیش‌ و ماتم‌، شادی و غم‌، فرع و اصل‌

هرچه‌ کو را بود نامی‌ از وجود

در عیان و در نهان نابود و بود

گشته‌ حاضر جمله بهر یاری اش

لیک‌ مات‌ از سطوت‌ و قهاری اش

آری آری در حضور ذوالجلال

از خلایق‌ کیست‌ قادر بر مقال

تا کند نزد وی اظهار وجود

جز که‌ باشد لال پیش‌ شاه جود

شمس‌ گوید ذرّه را کای بی‌ادب‌

دعوی هستی‌ کنی‌ پیشم‌ عجب‌

هستی‌ تو هست‌ فرع ذات‌ من‌

از تو آن زیبد که‌ باشی‌ مات‌ من‌

ممکن‌ بیچارة ذوالمسکنه‌

در حضور قادر ذوالسلطنه‌

چون کند اظهار هستی‌ گو بمیر

جز که‌ اندازد سر از ذلّت‌ به‌ زیر

ممکن‌ مسکین‌ عجب‌ دارم نمود

خویش‌ را چون پیش‌ سلطان وجود

ممکن‌ عاجز که‌ شاه ذوالکرم

کرد هستش‌ ورنه‌ بود اندر عدم

چون به‌ نزد حق‌ ز هستی‌ ره زند

جز که‌ بر کوی عدم خرگه‌ زند

لاجرم بودند اشیاء محو و مات‌

بر جلال و حال آن سلطان ذات‌

زهره نی‌ کس‌ را که‌ پیشش‌ دم زند

جز که‌ جان را بر شرار غم‌ زند

نی‌ بلند از کس‌ صدایی‌ زآن همه‌

جز صدای طبل‌ و جنگ‌ و همهمه‌

بی‌ صدا وز سطوت‌ حق‌ مرتعش‌

یک‌ صدا برپا بُد آن هم‌ ز العطش‌

التفات‌ او را کجا بر ماسوا

جز بر اطفال یتیم‌ بینوا

گشته‌ یکجا خشک‌ اندر جای خویش‌

مر صدا را کرده گم‌ در نای خویش‌

تا علی‌ بیند مگر فَر اله‌

کرد رو بر ممکنات‌ آن لحظه‌ شاه

کای گروه ممکن‌ اندر نشأتین‌

چیست‌ حاجت‌ مر شما را با حسین‌(ع)

دارم اینک‌ دل به‌ حاجتمند خویش‌

هر که‌ دارد حاجتی‌ آید به‌ پیش‌