گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ساقی جامی به این و آن داد

خمخانه به دست عاشقان داد

در جام جهان نما نظر کرد

تمثال جمال خود به آن داد

راهی که نشان آن نه پیداست

عشقش پنهان به ما نشان داد

با دل گفتند جان فدا کن

از غایت ذوق جان روان داد

هر داد که خواستیم از وی

عدلش دادی به ما چنان داد

در کتم عدم وجود بخشید

چیزی به از این نمی توان داد

لطفش به کرم عنایتی کرد

سید خود را به بندگان داد

 
 
 
سنایی

روزی دل من مرا نشان داد

وز ماه من او خبر به جان داد

گفتا بشنو نشان ماهی

کو نامهٔ عشق در جهان داد

خورشید رهی او نزیبد

[...]

عطار

چون لعل توام هزار جان داد

بر لعل تو نیم جان توان داد

جان در غم عشق تو میان بست

دل در غمت از میان جان داد

جانم که فلک ز دست او بود

[...]

کوهی

بذات آنکه ما را جسم و جان داد

برای حمد خود گفتن زبان داد

بذات آنکه عقل و علم و ادراک

دل وجان را خدای غیب دانداد

بذات آنکه از غیب هویت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه