گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دردی است در این دل که به درمان نتوان داد

عشقیست در این جان که به صد جان نتوان داد

جام می ما آب حیات است در این دور

این آب حیات است به حیوان نتوان داد

مستانه در این کوی خرابات فتادیم

این گوشه به صد روضهٔ رضوان نتوان داد

گنجی است در این مخزن اسرار دل ما

دشوار به دست آمده آسان نتوان داد

ما دل به سر زلف دلارام سپردیم

هر چند دل خود به پریشان نتوان داد

از عقل سخن با من سرمست مگوئید

درد سر مخمور به مستان نتوان داد

سید در میخانه گشاد است دگر بار

خود خوشتر ازین مژده به رندان نتوان داد