گنجور

 
سنایی

روزی دل من مرا نشان داد

وز ماه من او خبر به جان داد

گفتا بشنو نشان ماهی

کو نامهٔ عشق در جهان داد

خورشید رهی او نزیبد

مه بوسه ورا بر آستان داد

یک روز مرا بخواند و بنواخت

و آنگاه به وصل من زبان داد

برداشت پیاله و دمادم

می داد مرا و بی کران داد

من دانستم که می بلاییست

لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد

از باده چنان مرا بیازرد

کز سر بگرفت و در میان داد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
شمارهٔ ۸۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عطار

چون لعل توام هزار جان داد

بر لعل تو نیم جان توان داد

جان در غم عشق تو میان بست

دل در غمت از میان جان داد

جانم که فلک ز دست او بود

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

ساقی جامی به این و آن داد

خمخانه به دست عاشقان داد

در جام جهان نما نظر کرد

تمثال جمال خود به آن داد

راهی که نشان آن نه پیداست

[...]

کوهی

بذات آنکه ما را جسم و جان داد

برای حمد خود گفتن زبان داد

بذات آنکه عقل و علم و ادراک

دل وجان را خدای غیب دانداد

بذات آنکه از غیب هویت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه