گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عالم چو مثالی است که در آب نماید

یا نقش خیالی است که در خواب نماید

یا ظل وجودی است که موجود به جود است

همسایه در این سایه به اصحاب نماید

هر ذره ز خورشید جمالش که نموده

نوری است که در صورت مهتاب نماید

خوش جام حبابی است که پر آب حیاتست

از غایت لطف است که آن آب نماید

یک نقطهٔ اصلی است کتبخانه و فرعش

حرفی است که صد فصل ز هر باب نماید

ذات است و صفات است که محبوب و محبند

این هر دو محبانه به احباب نماید

در آینهٔ روشن سید نظری کن

تا نور ظهورش به تو از باب نماید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر شاهی

زلف تو سراسر شکن و تاب نماید

لعل تو لبالب شکر ناب نماید

چشم تو محالست که بر حال من افتد

بختم مگر این واقعه در خواب نماید

طراری آن طره ز رخسار تو پیداست

[...]

شاهدی

زلف و رخ تو چون شب مهتاب نماید

خط بر رخ تو سبزه سیراب نماید

بر روی تو دلها همه شد زار و نگون سار

چون پرتوی قندیل که در آب نماید

گفتم که شبی چشم تو در خواب ببینم

[...]

میلی

از مستی شب، زلف تو بی‌تاب نماید

از آتش می، لعل تو بی‌آب نماید

حسن تو ز آسیب نگاه هوس‌آلود

چون مجلس بر هم زده اسباب نماید

هر چشم زدن، آهوی ناخفته شب تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه