گنجور

 
شاهدی

زلف و رخ تو چون شب مهتاب نماید

خط بر رخ تو سبزه سیراب نماید

بر روی تو دلها همه شد زار و نگون سار

چون پرتوی قندیل که در آب نماید

گفتم که شبی چشم تو در خواب ببینم

کو بخت که در خواب چنین خواب نماید

دیگر به مساجد نبرد سجده جبینم

ابروی تو گر گوشۀ محراب نماید

گو شاهدی از جمله گدایان در ماست

تا بر همه کس فخر ازاین باب نماید