گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

گر در طلب اوئی ناگه به برت آید

ور گرد درش گردی او در به تو بگشاید

گر آینهٔ روشن اندر نظری آری

تمثال جمال او در آینه بنماید

آن به که تو عمر خود در عشق کنی صرفش

چون عمر عزیز تو پیوسته نمی پاید

ای عقل تو مخموری ، ما عاشق سرمستیم

در مجلس سرمستان وعظ تو نمی یابد

در هر چه نظر کردم چون اوست که می بینم

اقرار به او دارم انکار نمی شاید

تا نور جمال او در دیدهٔ ما بنمود

نوری به جز آن نورش در چشم نمی آید

گفتار خوش سید هر کس که بخواند خوش

آن بزم ملوکانه مستانه بیاراید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

دلبر صنمی دارم شکر لب و مرمر بر

مرمر ز برش خیزد شکر ز لبش بارد

عنبر به خم زلفش عبهر به دل چشمش

خنجر سر مژگانش عرعر به قدش ماند

.......................................

[...]

خاقانی

دل عاشق خاص آمد ز اغیار نیندیشد

زری که خلاص آمد از نار نیندیشد

دل مرغ سرانداز است از دام نپرهیزد

آری دل گنج اندیش از مار نیندیشد

عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر

[...]

نظام قاری

تا صوف مرقع یافت سنجاب بزیر خود

دیدیم که از شادی در پوست نمیگنجد

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از نظام قاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه