گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

مقصود بی وسیله حاصل نمی توان کرد

هر کس که کرد حاصل می دان که آن چنان کرد

گر عقل ساده لوحی نقش خیال بندد

بسیار اعتمادی بر آن نمی توان کرد

پروانه لاف می زد از آتش محبت

آتش در او درافتاد بی نام و بی نشان کرد

ما در طریق جانان جانی نثار کردیم

لطفش به یک کرشمه صد جان به ما روان کرد

در آینه جمالش تمثال خویش بنمود

از آفتاب حسنش ماه خوشی عیان کرد

هر عالمی که دانست علم بدیع ما را

اسرار از آن معانی با عالمی بیان کرد

ما بندگی سید کردیم از سر صدق

سلطان عشق ما را سرخیل عاشقان کرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جهان ملک خاتون

دل برد زلف شوخت و آنگاه قصد جان کرد

انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد

ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده

خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد

در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی

[...]

کلیم

با آن رخ شکفته چون عزم گلستان کرد

در زیر بال بلبل گل روی خودنهان کرد

مانند شیشه می بی گریه پیش ساقی

حرفی نمی توانم از درد دل بیان کرد

آنجا که طبع یابد لذت ز گوشه گیری

[...]

صائب تبریزی

سودای عشق ما را بی نام وبی نشان کرد

از ما چه می توان بردباماچه می توان کرد

از خواب غفلت ما در سنگ چون شرر ماند

شوقی که کوهها را ابر سبک عنان کرد

امید خانه سازی از عاشقان مدارید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه