گنجور

 
جهان ملک خاتون

دل برد زلف شوخت و آنگاه قصد جان کرد

انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد

ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده

خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد

در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی

گر می کشی تو دانی مدح رخت ز جان کرد

دانی چه کرد با من از روی بی وفایی

دل برد آن ستمگر رویش ز ما نهان کرد

از زلف چون بنفشه و از خال عنبرینش

ما را چو نرگس خود بیمار و ناتوان کرد

تا قد همچو سروش در پیش ما روان شد

جانم روان روان را در پیش او روان کرد

دل گفت با دو دیده افتاد کار ما را

فی الحال مردمک را در جست و جو دوان کرد

گرچه جهان ندارد با دلبران وفایی

دیدی که کس جفایی زین گونه با جهان کرد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

مقصود بی وسیله حاصل نمی توان کرد

هر کس که کرد حاصل می دان که آن چنان کرد

گر عقل ساده لوحی نقش خیال بندد

بسیار اعتمادی بر آن نمی توان کرد

پروانه لاف می زد از آتش محبت

[...]

کلیم

با آن رخ شکفته چون عزم گلستان کرد

در زیر بال بلبل گل روی خودنهان کرد

مانند شیشه می بی گریه پیش ساقی

حرفی نمی توانم از درد دل بیان کرد

آنجا که طبع یابد لذت ز گوشه گیری

[...]

صائب تبریزی

سودای عشق ما را بی نام وبی نشان کرد

از ما چه می توان بردباماچه می توان کرد

از خواب غفلت ما در سنگ چون شرر ماند

شوقی که کوهها را ابر سبک عنان کرد

امید خانه سازی از عاشقان مدارید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه