گنجور

 
صائب تبریزی

سودای عشق ما را بی نام وبی نشان کرد

از ما چه می توان بردباماچه می توان کرد

از خواب غفلت ما در سنگ چون شرر ماند

شوقی که کوهها را ابر سبک عنان کرد

امید خانه سازی از عاشقان مدارید

از خارخار نتوان سامان آشیان کرد

شوری که در دل ماست شوقی که در سرماست

از سنگ می تواند سرچشمه ها روان کرد

شیرین کلامی ما کاری که کرد با ما

چون خواب صبح ما را در دیده ها گران کرد

ای ابر بی مروت تا چند خشک مغزی

ما را غبار خاطر از دیده ها نهان کرد

با شوخ چشمی عشق کوه شکیب هیچ است

در سنگ این شرررا پنهان نمی توان کرد

سررشته تأمل هر کس که داد از دست

چون شمع صائب آخر سردرسرزبان کرد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جهان ملک خاتون

دل برد زلف شوخت و آنگاه قصد جان کرد

انصاف ده نگارا با دوست این توان کرد

ای نور هر دو دیده این مردم دو دیده

خون دل از دو دیده در حسرتت روان کرد

در مدح تو چو سوسن کردم زبان درازی

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

مقصود بی وسیله حاصل نمی توان کرد

هر کس که کرد حاصل می دان که آن چنان کرد

گر عقل ساده لوحی نقش خیال بندد

بسیار اعتمادی بر آن نمی توان کرد

پروانه لاف می زد از آتش محبت

[...]

کلیم

با آن رخ شکفته چون عزم گلستان کرد

در زیر بال بلبل گل روی خودنهان کرد

مانند شیشه می بی گریه پیش ساقی

حرفی نمی توانم از درد دل بیان کرد

آنجا که طبع یابد لذت ز گوشه گیری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه