گنجور

 
صائب تبریزی

آن که از اوضاع خود دایم شکایت می‌کند

خاطر دشمن فزون از خود رعایت می‌کند

می‌شود سرحلقه روشندلان روزگار

هرکه چون چشم آشنایی را رعایت می‌کند

نیست ایمن از گزند شوخ چشمان جهان

عاشق مسکین که اظهار شکایت می‌کند

ابر احسان می‌کند در خاک تیغ برق را

باد دستی خرمن ما را هدایت می‌کند

کارفرمای غضب را خشم می‌سوزد نخست

بعد از آن در دیگران گرمی سرایت می‌کند

نور خود را بر زمین هرگز نماند آفتاب

عشق صائب عاقبت دل را هدایت می‌کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
شاه نعمت‌الله ولی

آب چشمم دم به دم از دل روایت می‌کند

قصهٔ جانم به سوز دل حکایت می‌کند

عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کرده‌ایم

در به در می‌گردد و از ما شکایت می‌کند

دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت

[...]

نسیمی

ماه بدر از روی خورشیدم حکایت می‌کند

وین سخن در جان اهل دل سرایت می‌کند

گرچه می‌خواهد که ریزد چشم مستش خون دل

زلفش از روی کرم چندین حمایت می‌کند

شهر دل معمور می‌دارد شه عشقش ولی

[...]

فرخی یزدی

پیش خود تا فکر نفع بینهایت می‌کند

کارفرما کارگر را کی رعایت می‌کند

ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه

کان ز داس و دست دهقانان حکایت می‌کند

فوری از نای وزیر آید نوای راضیم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه