گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عشق او با جان ما پیوسته شد

زنده آمد دل از آن پیوسته شد

آب چشم ما به گلشن رو نهاد

غنچه گشت و خوش خوشی گلدسته شد

عشق سرمست است و می گوید سرود

عقل مخمور است از آن دل خسته شد

مرغ دل در دام زلف او فتاد

سر نهاد و مو به مو پابسته شد

تا به او پیوست جان من تمام

از همه کون و مکان خوش رسته شد

در دل من غیر او را راه نیست

خانهٔ خالی ورا در بسته شد

نعمت الله عاشقانه جان بداد

رند سرمست از جهان وارسته شد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کمال‌الدین اسماعیل

گفتم اکنون میوه های خوش خوریم

کین دو شاخ نو بهم پیوسته شد

خود ندانستم که ققل و پرّه اند

کین بدان پیوسته شد در بسته شد

شیخ بهایی

ای بسا نعلی که وارون بسته شد

شیشهٔ امن نفوس اشکسته شد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه