گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

بحر عشقش را کران پیدا نشد

واصل دریای او جز ما نشد

در سرابستان مستان ره نبرد

هر که چون ما سو به سو جویا نشد

دیدهٔ ما تا نظر از وی نیافت

چشم نابینای ما بینا نشد

جان ما تا مبتلای او نگشت

کار دل در عاشقی والا نشد

سرفرازی در میان ما نیافت

هر که را سر در سر سودا نشد

در حریم عشق عاشق پی نبرد

در ره معشوق تا پویا نشد

هر پریشان کو نشد از جمع ما

دولت پنهانیش پیدا نشد

هر که آمد سوی ما سرمست رفت

هیچکس تشنه از این دریا نشد

تا حدیث عشقبازی گفته اند

همچو سید دیگری گویا نشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode