گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

هر زمان عشقی ز نو پیدا شود

هر نفس جانی دگر شیدا شود

چون درآید در شمار عارفان

در سواد ملک دل غوغا شود

چون برآید آفتاب مهر او

جان و دل چون ذره ناپیدا شود

گر ز پیش دیده بردارد نقاب

چشم نابینای ما بینا شود

غرقه شو در بحر عشقش کز یقین

قطره با دریا شود دریا شود

دست با او در کمر بازی کند

کو به عشقش می برد بی پا شود

سید ما چون سخن گوید ز حق

نعمت الله این چنین گویا شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode