گنجور

 
امیر حسینی هروی

هان دهان این گوهر کان خرد

دستۀ بند از گلستان خرد

هر زمان پرسی که شرط راه چیست

ای برادر جاهداو فی الله چیست

طفل راه خویش را تعلیم کن

چیست اسلام ای پسر تسلیم کن

همچو طفلان بسته گهواره شو

بی تصرف بنده بیچاره شو

قدرت حق بین و پس اقرار کن

هرچه دون حق بود انکار کن

گر سخن از دین احمد میکنی

با همه آن کن که با خود میکنی

هر کرا دست و زبان کوتاه نیست

در مسلمانی یقینش راه نیست

سینه را در کوی ایمان هر نفس

انشراح از نور اسلام است و بس

نقد هستی محو کن در لااله

تا به بینی دار ملک پادشاه

غیر حق هر ذره کان مقصودتست

تیغ را برکش که آن معبود تست

گرچه الاگفتی ای نادان نه اوست

هرچه در فهم تو آید آن نه اوست

نفی و اثبات از برای گمرهیست

هرچه کم گوئی در این معنی بهیست

لا و الا را ز دفتر برتراش

این جهان وحدتست آهسته باش

در هم آمیزد در اینجا کفر و دین

دیدۀ باید پر از نور یقین

لا که عرش و فرش را برمیدرد

از فنا سوی بقا ره میبرد

لا تو را از تو رهائی میدهد

با خدایت آشنائی میدهد

لا نهنگ قلزم توحیدتست

این اشارت از پی تجرید تست

لاچو در وحدت رسد الاشود

آن الف بالا از آن پیداشود

لا چو الا گشت در راه یقین

اول و آخر یکی گردد ببین

لام هم لا بود آمد بی شکی

نفی خود کن تا نماند جز یکی

چون تو خود را ازمیان برداشتی

قصر ایمان را دری افراشتی

تا دلت در حکم او چون موم نیست

خالصاً مخلص تو را معلوم نیست

در شهادت چون درست آمد ندم

بر فراز بام عالم زن قدم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode