گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

از دیر برون آمد ترسا بچه ای سرمست

بر دوش چلیپائی خوش جام مئی بر دست

کفر سر زلف او غارتگر ایمان است

قصد دل و دینم کرد ایمان مرا برده است

کفری و چه خوش کفری کفری که بُود ایمان

این کفر کسی در اوست کایمان به خدایش هست

ناقوس زنان می گفت آن دلبرک ترسا

پیوسته بود با ما یاری که به ما پیوست

بگشود نقاب از رخ بربود دل و دینم

زنّار سر زلفش جانم به میان در بست

در گوشهٔ میخانه بزمی است ملوکانه

ترسا بچهٔ ساقی رندیست خوش و سرمست

سید ز همه عالم بر خاست به عشق او

در کوی مغان با او مستانه و خوش بنشست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۲۳ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
عراقی

از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست

هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست

بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا

چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست

زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست

[...]

مولانا

باز این دل سرمستم دیوانهٔ آن بندست

دیوانه کسی باشد، کو بی‌دل و پیوندست

سرمست کسی باشد، کو خود خبرش نبود

عارف دل ما باشد، کوبی عدد و چندست

در حلقهٔ آن سلطان، در حلقه نگینم من

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حافظ

در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست

مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعلِ سمندِ او شکلِ مهِ نو پیدا

وز قدِ بلندِ او بالای صنوبر پست

آخر به چه گویم هست از خود خبرم، چون نیست

[...]

جیحون یزدی

سنگ محنم امروز پیمانه صبر اشکست

آب ارنه بدست آرم با راست بدوشم دست

خود پای شکیبم نیست تا دست بجسمم هست

این گفت و سپند آسا از مجمر طاقت جست

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جیحون یزدی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه