گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دل ما در هوای الوند است

در سر زلف یار دربند است

خواجه تبریزی است و در قره باع

شاه سروان امیر در بند است

یار بلخی ما ز تربت رفت

در کش خواجهٔ سمرقند است

سخن از روم و شام چون گوید

آن خجندی که ساکن جَند است

ترک سرمست و هندوی شیرین

آن یکی چون گل است و این قند است

گرچه آدم به جسم بود پدر

نزد خاتم به روح فرزند است

سید بزم عشق دانی کیست

آنکه او بندهٔ خداوند است