گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

دل ما در هوای الوند است

در سر زلف یار دربند است

خواجه تبریزی است و در قره باع

شاه سروان امیر در بند است

یار بلخی ما ز تربت رفت

در کش خواجهٔ سمرقند است

سخن از روم و شام چون گوید

آن خجندی که ساکن جَند است

ترک سرمست و هندوی شیرین

آن یکی چون گل است و این قند است

گرچه آدم به جسم بود پدر

نزد خاتم به روح فرزند است

سید بزم عشق دانی کیست

آنکه او بندهٔ خداوند است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۱۶ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ادیب صابر

قدر مردم سفر پدید کند

خانه خویش مرد را بند است

تا به سنگ اندرون بود گوهر

کس چه داند که قیمتش چنداست

نظامی

ره به جان رو که کالبد کُند است

بار کم کن که بارگی تند است

سعدی

اولین باب تربیت پند است

دومین نوبه خانه و بند است

سومین توبه و پشیمانی

چارمین شرط و عهد سوگند است

پنجمین گردنش بزن که خبیث

[...]

جامی

الم مرگ قطع پیوند است

زانچه اکنون دلت به آن بند است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه