گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چشمی که به نور عشق بیناست

بیناست همیشه از چپ و راست

دیده نگران دیدهٔ اوست

این خرقه که نور دیدهٔ ماست

ما در غم هجر یار واصل

جان تشنه و دل غریق دریاست

عشقست که در بطون کس نیست

عشقست که از ظهور پیداست

امروز کسی که مست عشقست

فارغ ز خمار دی و فرداست

خورشید جمال او برآمد

از دیده خیال سایه برخاست

دیدیم چنانکه دیدنی بود

داند سخنم هر آنکه داناست

در آینه روی خویش بیند

هر دیده که او به خویش بیناست

ای یار رموز نعمت الله

پنهان چه کنیم چون که پیداست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۹۵ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

عراقی

شوری ز شرابخانه برخاست

برخاست غریوی از چپ و راست

تا چشم بتم چه فتنه انگیخت؟

کز هر طرفی هزار غوغاست

تا جام لبش کدام می داد؟

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عراقی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه