گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

موج بحریم و عین ما دریاست

بحر می داند آنکه او از ماست

جام و می ساقیم به هم آمیخت

مجلس عاشقانه ای آراست

صورت و معنئی به هم پیوست

عالمی از میانه خوش برخاست

سخن ما زر است و مروارید

هر که در گوش می کند زیباست

چشم ما نور او به او بیند

دیدهٔ ما به نور او بیناست

در جهان آن اوست این عجبست

که خداوند از این و آن یکتاست

جام گیتی نما به دست آور

که درو نعمت اللهم پیداست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۸۷ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

به سرای سپنج مهمان را

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟

[...]

فرخی سیستانی

من ندانم که عاشقی چه بلاست

هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا

[...]

ابوالفضل بیهقی

بسرای سپنج‌ مهمان را

دل نهادن همیشگی‌ نه رواست‌

زیر خاک اندرونت باید خفت‌

گرچه اکنونت خواب بر دیباست‌

با کسان‌ بودنت چه سود کند؟

[...]

ناصرخسرو

هر چه دور از خرد همه بند است

این سخن مایهٔ خردمند است

کارها را بکشی کرد خرد

بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپیوند تا نشاید بود

[...]

قطران تبریزی

بسرای سپنج مهمان را

دل نهادن بممسکی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه