گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

نور او روشنی دیدهٔ ماست

نظری کن به چشم ما پیداست

روی او را به نور او بینند

چشم بیننده ای که او بیناست

وحده لاشریک له گفتم

آنکه عالم به نور خود آراست

بحر دل را کرانه نیست پدید

جان ما غرقهٔ چنین دریاست

عشق آمد به جای ما بنشست

مائی ما چه از میان برخاست

هرچه گفتند و هرچه می گویند

حضرت وحدتش از آن یکتاست

نعمت الله که میر مستانست

عاشق روی جملهٔ اشیاست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۸۶ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

به سرای سپنج مهمان را

دل نهادن همیشگی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند؟

[...]

فرخی سیستانی

من ندانم که عاشقی چه بلاست

هر بلایی که هست عاشق راست

زرد و خمیده گشتم از غم عشق

دو رخ لعل فام و قامت راست

کاشکی دل نبودیم که مرا

[...]

ابوالفضل بیهقی

بسرای سپنج‌ مهمان را

دل نهادن همیشگی‌ نه رواست‌

زیر خاک اندرونت باید خفت‌

گرچه اکنونت خواب بر دیباست‌

با کسان‌ بودنت چه سود کند؟

[...]

ناصرخسرو

هر چه دور از خرد همه بند است

این سخن مایهٔ خردمند است

کارها را بکشی کرد خرد

بر ره ناسزا نه خرسند است

دل مپیوند تا نشاید بود

[...]

قطران تبریزی

بسرای سپنج مهمان را

دل نهادن بممسکی نه رواست

زیر خاک اندرونت باید خفت

گرچه اکنونت خواب بر دیباست

با کسان بودنت چه سود کند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه