گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

آبروی ما ز اشک چشم ماست

همچو ما با آبروی خود کجاست

بحر عشق ما کرانش هست نیست

غرقه ای داند که با ما آشناست

حال ما گر عاشقی پرسد بگو

رند مستی فارغ از هر دو سراست

بینوائی گر گدای کوی اوست

نزد درویشان گدای پادشاست

غیر عشق او حکایاتست و بس

جز هوای او دگر باد صبا است

درد باید درد باید درد درد

درد دل می کش که درد دل دواست

نعمت الله دُرد دردش نوش کرد

آفرین بر وی که او همدرد ماست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۷۹ به خوانش سید جابر موسوی صالحی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
خواجه عبدالله انصاری

مرغ ایمانرا دو پر خوف و رجاست

مرغ را بی‌پر پرانیدن خطاست.

مسعود سعد سلمان

ای نگارین چون تو از خوبان کجاست

نیست کس را آنچه از گیتی تراست

قد و روی و زلف،سرو و ماه مشک

مشک، پیچان، ماه، تابان، سرو،راست

تا مرا مهر تو اندر دل نشست

[...]

قوامی رازی

«ای قوامی هر که چون تو نانباست

تا قیام الساعه فخر شهر ماست »

«گندم فضل خدای از بهر تو

کشته اندر دستگرد کبریاست »

«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قوامی رازی
انوری

رتبت و تمیکن صدر موئتمن

همچو قدر و همتش بی‌منتهاست

آفتابش در سخاوت مقتدیست

واسمان را در کفایت مقتداست

طبع شد بیگانه با آز و نیاز

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

عشق تو همچون قضا فرمانرواست

وصل تو همچون قدر مشکل گشاست

لعل میگونت بسرخی میزند

سرخیش زانست کاندر خون ماست

عشق تو زرد کرد رنگ روی من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه