گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

ای از جمال رویت نقش جهان خیالی

وی ز آفتاب رویت هر ذره ای هلالی

این مظهر مطهر روشن شد از جمالت

در آینه نمودی تمثال بی مثالی

از چشم پر خمارت هر گوشه نیم مستی

وز لعل شکرینت در هر طرف زلالی

دارم هوا که گردم خاک در سرایت

این دولت ار بیابم ما را بود کمالی

صوفی و کنج خلوت رند و شرابخانه

هر یک به جستجوئی باشند و ما به حالی

در خلوت سرایت جان خواست تا درآید

گفتم مرو مبادا یابد ز تو ملالی

سید خیال رویت پیوسته بسته با دل

ای جان من که دارد خوشتر ازین خیالی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

شوریده کرد ما را عشق پری جمالی

هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی

زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی

بازار زهد ما را بشکست عشق خالی

با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی

[...]

سعدی

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

[...]

همام تبریزی

اکنون که نیست ما را با دوستان وصالی

پیوند تن نخواهد جانم به هیچ حالی

از بهر دوست خواهم هم جان و هم جهان را

چون دیگران نباشم در بند جاه و مالی

ای اشتیاق جانم بگذار تا بخسبم

[...]

اوحدی

ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی

بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی

چون ماه عید جویم هر شب تو را، ولیکن

ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی

ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد

[...]

ابن یمین

با آنکه بی نصیبم از مال و جاه دنیا

هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

بر هیچکس دلم را حسرت نبود هرگز

الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه