گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

زهی عقل و زهی دانش که تو خود را نمی دانی

دمی باخود نپردازی کتاب خود نمی دانی

چو تو نشناختی خود را چگونه عارف اوئی

خدای خود نمی دانی بگو تا چون مسلمانی

خیالی نقش می بندی که کار بت پرستانست

رهاکن این خیال خود که یابی زان پشیمانی

اگر زلفش به دست آری بیابی مجمع دلها

بسی جمعیتی یابی از آن زلف پریشانی

گر از میخانهٔ باقی می جام فنا نوشی

حیات جاودان یابی و گردی ایمن از فانی

حریف نعمت الله شو که تا جانت بیاساید

که دارد در همه عالم چنین همصحبت جانی