گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

عقل در کوی عشق سرگشته

چون گدائیست در به در گشته

خبری یافته ز میخانه

زان خبر مست و بی خبر گشته

دیده نقش خیال او دیده

آب از آن روش در نظر گشته

همچو پرگار گرد نقطهٔ دل

سالها جان ما به سر گشته

از می و جام با خبر باشد

هر که چون ما به بحر و بر گشته

ساغر می مدام می نوشتم

لاجرم حال ما دگر گشته

هر که گشته غلام سید ما

در همه جای معتبر گشته