گنجور

 
سنایی

گر ملک دیو شد گه آدم

دیو در عهد او ملک شد هم

هیچ سائل به خُشندی و به خشم

لا در ابروی او ندیده به چشم

نو بیننده درّ گوینده

جز از آن در نجسته جوینده

کفر اشهاد کرده بر مویش

عقل دریوزه کرده از کویش

خاکْ پاشان فلکْ نگار از وی

نیم‌کاران تمام کار از وی

لب و دندان او به منع و عطا

بوده دندانهٔ کلید سخا

لب او کرده در مسالک ریب

روی دلها سوی دریچهٔ غیب

خلق را او ره صواب دهد

سایه را مایه آفتاب دهد

شرفش بهر قال و قیلی را

دحیه کردست جبرئیلی را

جبرئیل از کرامتش در راه

بر مَلک جمله گشته شاهنشاه

چشم روشن شده ز وی آدم

جان او از چنو پسر خرّم

متفرّد به خطّهٔ ملکوت

متوحّد به عزّت جبروت

طیب ذکرش غذای روح مَلک

طول عمرش مدار دور فلک

قدر او بام آسمان برین

خلق او دام جبرئیل امین

تحفه‌ای بوده از زمان بلند

زاده و زبدهٔ جهان بلند

پدرِ ملک‌بخش عالم اوست

پسرِ نیکبخت آدم اوست

آدم از وی پسر پدر گشته

وز نجابت ورا پسر گشته

جان او بر پریده ز آب و ز گل

دوست را دیده از دریچهٔ دل

دور کن در زمان فزون ز گُلش

شرق و غرب ازل درون دلش

خلق از او برگفته عزّ و شرف

او چو دُر بود و انبیا چو صدف