گنجور

 
سلمان ساوجی

ای آنکه رخ و زلف تو آرایش دیده

گردیده بسی دیده و مثل تو ندیده

از گوشه بسی گوشه نشین را که ببینی

در میکده‌ها چشم سیاه تو کشیده

چشمت به اشارت دل من برد و فدایت

چیزی که اشارت کنی ای دوست بدیده!

زلف تو بپوشید سراپای قدت را

آن شعر قبایی است به قد تو بریده

سربسته حدیثی است مرا با تو چو مویت

فی الجمله حدیثی است به گوش تو رسیده

چشمم به مژه قصه شوق تو نوشته

دل خون شد و آنگه ز سر خامه چکیده

ناصح سخن بوالعجم می‌شنواند

سلمان همه عمر این سخن از کس نشنیده