گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

صدهزار آئینه دارد یار من

می نماید در همه دلدار من

دیدهٔ من روشن است از دیدنش

باد دایم روشن این دیدار من

جز خیالش نیست همخوابی مرا

غیر عشقش نیست یار غار من

بلبل سرمستم و نالان به ذوق

روضهٔ رضوان بود گلزار من

من خراباتی و رند و عاشقم

خدمت معشوق من خمار من

او و من با همدگر باشیم خوش

لاجرم من یار او ، او یار من

نعمت الله گر نگشتی آشکار

کی شدی پیدا به تو اسرار من