گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

شکر گویم که توبه بشکستم

وز غم ننگ و نام وارستم

در خرابات عشق مست خراب

با حریفان به ذوق بنشستم

هستی او کجا و من ز کجا

من به خود نیستم به او هستم

بگسستم ز خویش و بیگانه

باز با اصل خویش پیوستم

نور چشم است و در نظر دارم

نظری کن به چشم سرمستم

دست با دوست در کمر کردم

آفرین باد بر چنین دستم

بندهٔ سید خراباتم

کمر خدمتش به جان بستم