گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

چون بر آمد از دل جام آفتاب

نزد ما هر دو یکی شد برف و آب

مجمع البحرین جامست و شراب

این شراب و جام آبست و حباب

جام می بردست می گردم به ذوق

در خرابات مغان مست و خراب

کس نبیند از هزاران زهد و علم

آنچه من دیدم ز یک جام شراب

لوح محفوظ است ما را در نظر

خود که دارد این چنین ام الکتاب

اصل گُل آب است و فرع آب گل

اصل و فرعش دوست دارم چون گلاب

چون نیم هشیار بگذر از سرم

چون ندارم عقل بگذار احتساب

غرق دریائی و تشنه ای عجب

بر سر آبی و پنداری سراب

باده می نوشم مدام از جام عشق

در حضور سید خود بی حساب