گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

در راه خدا بسی دویدیم

تا باز به خدمتش رسیدیم

در هر برجی چو شاهبازی

پرواز کنان روان پریدیم

رفتیم به سوی می فروشان

جام می از این و آن چشیدیم

در گلشن عشق طواف کردیم

چون سرو به هر چمن چمیدیم

از کثرت خلق باز رستیم

وز نقش خیال در رهیدیم

جانان به لسان ما سخن گفت

ما نیز به سمع او شنیدیم

در آینهٔ وجود اعیان

جز نور جمال او ندیدیم

از هشت بهشت و نه فلک هم

بگذشته به عشق او رسیدیم

چون جذبهٔ او رسید ما نیز

خطی به خودی خود کشیدیم

از هستی خود چو نیست گشتیم

فارغ چو یزید و بایزیدیم

مستیم و مدام همدم جام

در ذوق همیشه بر مزیدیم

از تربیت جمیع اشیاء

خود را به کمال پروریدیم

آن اسم که عین آن مسماست

دانیم چو آن به جان گزیدیم

معشوق خودیم و عاشق خود

هم سید خویش و هم عبیدیم