گنجور

 
شاهدی

جز تحفه جان عاشق درویش ندارد

جانا بستان زو که از این بیش ندارد

بیگانه شدم از همه خویشان به غم عشق

عاشق بجز از یار کس و خویش ندارد

رو اندش دنیا ز دل خویش برون کن

هر کس که چنین کرد بد اندیش ندارد

در باغ جهان یک گل بی خار ندیدم

وان نوش که دیده‌ست که او نیش ندارد

هر تیر که آن ترک سوی شاهدی انداخت

او را سپری غیر جگر پیش ندارد